به نام خدایم
===================
با طلوع اولین ستاره
در آسمان شب ،
من و ماه و چند شاخه رازقی
به شکرانه ضریح چشمانش ،
به راه زدیم . . .
با اولین لبخند سپیده
و با غروب آخرین ستاره
در آسمان صبح ،
پشت دروازه چشمانش بودیم . . .
ـــ بسته بودند . . . اما پنداری ، ـــ
قامت بسته بود
نیایش سپیده دمان را
با چادر نماز گلدارش . . .
ومن ،
ازتبسم فرشتگان در یافتم ؛
که قنوت دستانش
پُر بود از نرگسهای ربنا !
مُهر معطر نمازش را بوسیدم
همان جائی را که ،
عطر پیشانی اش را
جا گذاشته بود . . .
ـــ این کار همیشگی مادر بود ! ـــ
همیشه ؛
یک چیزی را
یک جائی . . . جا می گذاشت !
شاعر برات رفیعی